بسم الله الرحمن الرحیم
وَإِن يَكَادُ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لَيُزۡلِقُونَكَ بِأَبۡصَٰرِهِمۡ
لَمَّا سَمِعُواْ ٱلذِّكۡرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُۥ لَمَجۡنُونٞ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكۡرٞ لِّلۡعَٰلَمِينَ
پیچیدگی سخن و رساییِ معنا
پیکر سخن آنگاه جان میگیرد که در مسیر روشنی گام بردارد و درون آن، روح اندیشه و صداقت جاری باشد. گفتار تا زمانی که روح اندیشه، احساس و روشنی معنا در آن دمیده نشود، تنها کالبدی بیجان است. چنانکه جسم بیروح تنها پیکری خاموش است، کلام بیجان نیز ناتوان از تأثیر است.
واژگان تا زمانی که در تپش احساس و روشنی معنا غوطهور نشوند، تنها استخوانهایی بیخون و بیحرکتند اما همین که شاعر یا نویسنده از جان خویش در آن بدمد، سخن از جسم به جان بدل میشود. واژگان باید چون رود روان باشند و معنا را با خود تا کرانهی فهمِ شنونده ببرند. اگر این رود در سنگلاخِ تاریکی و ابهام گرفتار شود، نهتنها از جوشش میافتد که از رسالتِ خود نیز دور میماند. شعر و نثرِ متعالی پردهپوشی نمیکند بلکه با ظرافت، معنا را در پوششی از زیبایی میپراکند تا هم چشم دل را بنوازد و هم اندیشه را به تأمل وادارد. سخن روشن لزوماً ساده نیست، چنانکه پیچیدگی هنری نیز همواره ابهام نمیآورد. میان ایندو، مرز باریکی است که تنها ذهنی هوشیار و زبانی آزموده میتواند بر آن گام زند.
شاعر راستین نه در تاریکی زبان پناه میگیرد و نه از روشنایی معنا میهراسد. او میان این دو قطب، تعادل میآفریند، چنانکه واژه در نگاه نخست ساده بنماید اما در ژرفا لایهلایه معنا برویاند.
اگر قرار است شعر، پلی میان احساس و فهم باشد، باید پرتوان و بر دو پایهی صداقت و روشنی استوار شود. آنگاه که شاعر از ترسِ عریانی معنا، خویشتن را پشت پردهی واژهها پنهان کند، کلامش از شعر به معما بدل میشود و هرچند ذهن را به کوشش وا میدارد، جان را سیراب نمیکند.
در تاریخ ادب شاعرانی بودهاند که درخشندگی نامشان از روشنی زبانشان برخاسته نه از پیچیدگی آن. سعدی که سخنش تا امروز در دهان مردم جاری است، راز ماندگاری را در همین سادگی فاخر یافته بود. نیک میدانست که زبان، اگرچه ابزار اندیشه است، بیتردید باید ابزار پیوند نیز باشد، بدین معنا که پلی میان ذهن شاعر و دل مخاطب ایجاد کند اما آنان که در دخمهی ابهام، خود را به زنجیر بازیهای زبانی میکشند، میپندارند هرچه معنای کلام پوشیدهتر باشد، هنرشان عمیقتر است. در حالیکه ژرفای هنر در پوشاندن معنا نیست، در کاویدن آن است؛ همانگونه که دریا با زلالیاش ژرف مینماید نه با تیرگیاش.
سخن استوار آن است که هر واژه در جای خویش بنشیند و هر تصویر راهی به سوی معنا بگشاید. شاعر اندیشمند ابهام را نه برای پنهانکاری که برای تأمل میخواهد. اگر ابهام را هنر بدانیم، باید چون مهِ صبحگاهی باشد. پردهای نازک که راه دید را نبندد تا افق را دلپذیرتر کند. شعر و نثر والا باید چون آینه باشد، بیرنگ اما دربرگیرندهی همهی رنگها و اگر آینه غبار بگیرد، تصویر را میکُشد و کلام اگر در تیرگی بیهوده فرو رود، معنا را تاریک میسازد.
آری، هنر راستین نه در پوشاندن اندیشه است و نه در فریاد آشوب واژگان، بلکه در توان روشنگری آن چیزی است که ناگفتنی مینماید. شاعر توانا آن است که از روشنترین جملهها ژرفترین معنا را بسازد، نه آنکه با تاریکی سخن، خود را فیلسوف زبان بنماید. واژه، همانند دانهای است که اگر در خاک روشن اندیشه کاشته شود، میروید و گل میدهد اما اگر در تیرگی پیچیدگی و تکلف دفن شود، پیش از آنکه بشکفد، میپوسد. زبان نیز باغ معناست که اگر بیش از اندازه در آن شاخوبرگ استعاره و کنایه بکاریم، نور از ریشهها بازمیماند و میوهی معنا نارس میافتد.
بسا شاعرانی که از بیم سادگی، به دام دشواری افتادند. میپنداشتند هرچه سخن دور از فهم مردم باشد، مرتبهاش بالاتر است، در حالیکه شعر، هنر نزدیک کردن فاصلههاست نه افزودن بر آن.
شاعر باید چنان بگوید که عامی لذت ببرد و دانا درنگ کند. به عبارتی دیگر عوام معنای آن را بفهمند و خواص از پذیرش آن درمانده نمانند، نه چنان که هر دو سرگردان شوند.
راز زیبایی در هنر گفتار، در همان ظرافت انتخاب است، در اینکه شاعر بداند کجا باید سکوت کند و کجا فریادش گوش فلک را کر کند. گاه یک سکوت رساتر از هزار بیت یا دبیره است.
پیچیدگی بیهوده همان فریاد بیصداست که نه گوش آن را میشنود و نه دل آن را درمییابد. هر واژه در شعر باید چون نت موسیقی باشد و اگر اندکی ناهماهنگ شود، زیربنای آهنگ را برهم میزند. ابهام در سخن همان ناهماهنگی معنایی در میان واژگان است، واژگانی که به جای همنوایی، به هم میپیچند و گوش معنا را خسته میکنند.
آری، زبان باید پُر باشد اما نه پُر از ابهام، غنی باشد، نه دشوارفهم، فخیم باشد نه سنگین!
شاعر کارآزموده کسی است که میان این سه مرز، راهی روشن بگشاید و خواننده را نه در مه معنا گم کند و نه در تابش تند وضوح کور. کلام را اگر آینهای بگیریم که حقیقت را در خود میتاباند، شاعر مبهم آن است که این آینه را در دخمهای بینور پنهان کرده و بر آن گرد فراموشی نشانده است اما شاعر روشننگر، آینه را در برابر آفتاب میگیرد تا هر بینندهای به اندازهی چشمان خود از نور بهرهمند شود. چه بسیار گفتهاند که شعر باید راز داشته باشد اما راز را نباید با ابهام یکی دانست. راز آن ژرفای معناست که در دل سادگی پنهان است، نه در هیاهوی واژگان گنگ. راز آن تبسمی است که در گوشهی لب سخن مینشیند، نه آن فریادی که شنیده نمیشود.
در جهان امروز که واژگان از فرطِ کاربرد بیجان شدهاند، رسالت شاعر از همیشه سنگینتر است. او باید جان تازه در زبان بدمد، بیآنکه زبان را قربانی دشواری و ابهام کند. در زمانهای که ارتباط آسان شده است، پیچیدگی بیدلیل تنها نشانهی گمکردن خویش است. هر نسلی از شاعران باید از نو بیاموزد که چگونه میتوان سادگی را به قداست رساند.
سادگی همواره در ظاهر بیادعاست اما در درون چنان نیرویی دارد که سخن را جاودان میسازد، همانگونه که آب بیرنگ است اما حیات میبخشد. واژه، آینهی اندیشه است؛ اگر اندیشه پاک باشد، کلام نیز شفاف خواهد بود. آنکه در درون خویش غبار تردید و آشوب دارد، هرگز نمیتواند سخنی زلال بر زبان آورد. زبان روشن از دل روشن میجوشد. از همینروست که گفتهاند کلام چهرهی باطن آدمی است. رسایی معنا هنر شاعر نیست، وظیفهی اوست. شاعر نیامده تا خواننده را در هزارتوی واژهها سرگردان کند، آمده تا راهی بگشاید از واژه تا فهم، از معنا تا حقیقت، از ذهن تا دل و این راه تنها با روشنایی ساخته میشود نه با غبار. شاعر، آنگاه که در خویشتن فرو میرود و در آینهی وجدان خویش مینگرد، درمییابد که روشناییِ سخن از بیرون نمیتابد، از درون برمیخیزد. واژهها فرزندانِ اندیشهاند، و اندیشه، اگر در زهدانِ صداقت پرورش نیابد، نوزادی ناقص به جهان میآورد. هر سخنی که از دروغ یا خودنمایی زاده شود، هرچند به زر و زیورِ لفظ آراسته گردد، زود فرو میریزد چون بنایی بر شن. تنها آن کلام ماندگار است که در دل، ریشه دارد و از راستی، آب میخورد.
زبان، تنها ابزار انتقال واژهها نیست بلکه آیینهی جان و اندیشهی انسان است. هر سخن که از دل برخیزد، میتواند همزمان ذهن را روشن و دل را گرم کند و هر واژه که با جان شاعر آمیخته شود، توان دارد معنای نو در دل مخاطب برافکند. روشنایی در سخن، نه صرفاً وضوح لفظ، بلکه تاباندن اندیشه و احساس در تاریکترین زاویههای دل شنونده است. شاعری که تنها به زیبایی واژه میاندیشد اما روح معنا را نمیبیند، آبی بر زمین خشک سرازیر کرده است. اندیشهی راستین، چون رودی روان، از لابهلای واژگان عبور میکند و حتا کوچکترین ذرهی معنا را در خود میپروراند. این، همان نیرویی است که سخن را جاودانه میکند و خواننده را از خود و جهان پیوند میدهد. هر واژه که در دل روشن اندیشه کاشته شود، میتواند شکوفهای از فهم و مهربانی بدهد و اگر در تیرهنایی و تکلف فرو رود، پژمرده میشود و از معنا تهی میماند. بنابراین رسالت شاعر و نویسنده، نه زیبا کردن صرف واژگان، بلکه دمیدن جان و اندیشه به آن است تا پل میان دل و ذهن، میان گذشته و حال برقرار شود و سخن همواره زنده و اثرگذار بماند.
زبان، همچون باغی است که نیازمند مراقبت و پرورشی مداوم است. هر واژهای که در آن کاشته میشود، تنها در صورتی میتواند شکوفه دهد که از نور حقیقت و آب اندیشه بهرهمند باشد. اگر شاعر یا نویسنده به کوتاهی، به تزیین سطحی واژهها اکتفا کند، باغ سخن خشک میشود و برگها و گلها پژمرده میگردند.
هنر سخن، جادویی است که با اندیشه و احساس پیوند خورده است، و هر واژهای که با بیتوجهی بر زبان آورده شود، نه تنها معنای خود را از دست میدهد، بلکه توانایی برانگیختن اندیشه را نیز از دست خواهد داد.
یک شاعر راستین، آن است که بتواند میان ظرافت و سادگی، میان وضوح و عمق، تعادل بیافریند. واژهها را نه برای پر کردن فضا، بلکه برای رساندن معنا و القای حس به کار گیرد.
زبان، ابزار خلق پیوند میان انسانهاست، نه مانع تفاهم آن. واژهها باید آزاد و روان باشند تا بتوانند مسیر اندیشه را از ذهن به دل منتقل کنند.
هیچ چیز بیشتر از واژگان بیروح و خشک، میان شاعر و مخاطب فاصله نمیآفریند اما هر واژهای که با صداقت و روشنایی جان آمیخته شود توان دارد میان دلها پل بسازد، حتا اگر هزار سال فاصله زمانی میان گوینده و شنونده باشد. زبان، تاریخ اندیشه و فرهنگ را در خود نگاه میدارد و هر سخن زنده، توان دارد بخشی از آن تاریخ را دوباره زنده کند.
سخن روشن و پرتوان، نه تنها بیانگر اندیشه است، بلکه حافظ تجربههای انسانی و نشاندهندهی مسیر رشد و تعالی روح آدمی است. شاعری که توان دارد از واژههای ساده، ژرفترین معانی را بسازد، همانند چراغی است که تاریکیها را میشکند و راه را روشن میکند. هر واژهای که با جان نویسنده درآمیخته شود، توان دارد حس تازهای در دل مخاطب بپروراند و اندیشهای نو برانگیزد.
هر واژه، نه تنها حامل معنا، که حامل نفَس زندگی و حضور انسان است. واژهای که با دیده و دل دریافت شود، میتواند شعلهای در جان مخاطب برافروزد و او را با تجربهای تازه روبهرو سازد.
نویسنده و شاعر با هر جمله، جهانی میآفرینند، جهانی که در آن افکار، احساسات و تخیلات مخاطب جان میگیرند و با زبان پیوند میخورند. توانایی اندیشمندانه در گزینش واژهها، همانند دستآوردی است که نه فقط فهم را روشن میکند، بلکه مخاطب را به همدلی، تأمل و حرکت در مسیر شناخت فرا میخواند. زبان زنده، انعکاس زندگی است؛ زبانی که از دل خالی باشد، پژمرده و بیروح است و زبانی که با اندیشه و شور درآمیخته باشد، همچون درختی بارور، شاخههایش را به سوی افق گسترده میکند و میوههای معنا را به جهان هدیه میدهد.
فضل الله نکولعل آزاد
۱۷ مهرماه ماه ۱۴۰۴ کرج
https://lalazad.blogfa.com/
https://nekooazad.blogfa.com/
https://f-lalazad.blogfa.com/
https://nekoolalazad.blogfa.com/
https://fazlollahnekoolalazad.blogfa.com/
https://faznekooazad.blogfa.com/
☆