شریعتی

به یاد: دکترعلی شریعتی

دکترعلی شریعتی، نویسنده و شاعر معاصر و مبارز، موثر در انقلاب سال ۱۳٥۷ ایران که موجب بیداری مردم ما گردید؛ در سال ۱۳۱۲ در روستای مزینان از توابع سبزوار دیده به جهان گشود و در سال ۱۳۵۶ در انگلستان به طرز مشکوکی به شهادت رسید و در سوریه به خاک سپرده شد.
او در نویسندگی دارای شیوه‌ی خاصی بود. به گونه‌ای که در اندک زمانی توانست توجه ادبا را به خود جلب کند.
در مقالات و نوشتارهای خود، گاه از شیوه‌ی کوتاه‌نویسی عبارات (ایجاز کلام) و گاه از سبک درازنویسی در جملات (اطناب کلام) بهره می‌برد! البته نویسندگی به شیوه‌ی «اطناب» دور از فصاحت و از عیوب سخن است و در حقیقت این عیب مربوط به زمانی می‌شود که نویسنده از سر تفنن و یا ناآگاهی و کم‌دانشی به درازنویسی عبارات بپردازد اما شریعتی عامدا از روی آگاهی و تنها برای توضیح بیشتر به این کار‌ اقدام می‌ورزید و‌ تا آنجا که می‌توانست، عبارات را دقیق، بلیغ و فصیح بیان می‌کرد و از جملات تودرتو، بهره نمی‌برد. همانند: کتاب «کویر» که شاهکاری است، عجیب در تاریخ ادبیات فارسی ایران!
شریعتی در نگارش حرفه‌ای که بیان کننده‌ی احساس و اندیشه‌ی نویسنده باشد؛ صاحب‌قلم بود! گاهی تند و بی‌پروا و گاه لطیف و شاعرانه به ایجاد عبارات می‌‌پرداخت. او به علم بیان و صنایع بدیع و موسیقی هارمونی در عبارات تسلط کافی داشت که در این زمینه می‌توان به کتابهای: کویر، بازگشت به خویشتن، هبوط، یک جلوش تا بی‌نهایت صفرها، پدر، مادر ما متهمیم، فاطمه، فاطمه است و ... اشاره کرد.
یاد و خاطرش گرامی باد!

دکتر شریعتی درگذشت

[مرحوم شریعتی، این خصیصه را داشت. دائما گوش می‌داد، دائما فکر می‌کرد و آنچه را احسن بود، از هر مکتبی می‌گرفت، از مکتب چپ از مکتب راست، از مکتب اسلام و گاه به من می‌گفت: من از یک جمله که در کتاب معمولی دینی است و به چشم مردم نمی‌آید، مطلب دریافت می‌کنم و همیشه هم معترف بود که ممکن است من اشتباه کنم و این منتهای خصلت یک انسان متعالی است و خدای رحمت کند او را که رسالتش را به خوبی انجام داد]
(بخش کوتاهی از سخنرانی مرحوم آیت‌الله طالقانی)

[نمونه ای از نثر دکتر علی شریعتی]

کویر
شگفتا!
وقتی که بود؛ نمی‌دیدم.
وقتی می‌خواند نمی‌شنیدم.
وقتی دیدم که نبود.
وقتی شنیدم که نخواند.
چه غم‌انگیز است که وقتی چشمه‌ای سرد و زلال
در برابرت می‌جوشد و می‌خواند و می‌نالد.
تشنه‌ی آتش باشی و نه آب!
و چشمه که خشکید.
چشمه از آن آتش که تو تشنه‌ی آن بودی بخار شد.
و به هوا رفت.
و آتش کویر را تافت.
و در خود گداخت.
و از زمین آتش روئید.
و از آسمان بارید.
تو تشنه‌ی آب گردی و نه تشنه‌ی آتش
و بعد عمری گداختن،
از غم نبودن کسی که تا بود؛
از غم نبودن تو می‌گداخت!
و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را
در غربت این آسمان و زمین بی‌درد
دردمند می‌دارد و نیازمند
بی‌تاب یکدیگر می‌سازد،
دوست داشتن است.
و من در نگاه تو
ای خویشاوند بزرگ من!
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
و اکنون تو با مرگ رفته‌ای و من اینجا
تنها به این امید دم می‌زنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک‌تر می‌شوم!
و این زندگی من است!
رودها در قلب دریاها پنهان می‌شدند و نسیم‌ها پیام عشق به هرسو می‌پراکندند و پرندگان در سراسر زمین ناله‌ی شوق برمی‌داشتند و جانوران هر نیمه با نیمه‌ی خویش بر زمین می‌خرامیدند و یاس‌ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می‌افشاندند
و اما ...
خدا همچنان تنها ماند
و در ابدیت عظیم و بی‌پایان ملکوتش بی‌کس!
و در آفرینش پهناورش بیگانه می‌جست و نمی‌یافت!
آفریده‌هایش او را نمی‌توانستند، ببینند.
نمی‌توانستند بفهمند.
می‌پرستیدندش اما نمی‌شناختندش!
و خدا چشم به راه «آشنا» بود.
پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه‌های گونه‌گونه‌اش غریب مانده است؛ در جمعیتِ چهره‌های سنگ و سرد تنها نفس می‌کشید!
کسی نمی‌خواست!
کسی نمی‌دید!
کسی عصیان نمی‌کرد!
کسی عشق نمی‌ورزید!
کسی نیازمند نبود!
کسی درد نداشت و ...
و خداوند خدا برای حرف‌هایش باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ‌کس او را نمی‌شناخت.
هیچ‌کس با او انس نمی‌توانست بست!
«انسان» را آفرید!
و این نخستین بهار خلقت بود!
*
من تشنه‌ی آتشم!
آن اقیانوس را در جانم سرازیر کن!
آن آتشفشان دیوانه را زنجیر از دهانش برگیر و همه را
یک جا بر سرم ریز!
بگذار بسوزم.
بگذار در آن آتش‌های سیال بگدازم!
مترس!
آن‌همه را این‌همه در سینه‌ات پنهان مکن!
به جان من بریز!
این همه در اندیشه‌ی سلامت و راحت من نباش!
می‌خواهم، در آنچه تو می‌گدازی، بگدازم!
بگو!
بریز!
دهانت را بگشای!
ای قله‌ی سنگی آتشفشان!
خاموشی تو مرا در کنارت بیشتر می‌گدازد.
من دیگر تحمل ندارم!
آن زندان بزرگ را بشکن
به من تکیه کن!
من تمام هستی‌ام را دامنی می‌کنم تا تو سرت را بر آن بنهی!
تمام روحم را آغوشی می‌سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی!
تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم دستی می‌کنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند!
تمام بودن خود را زانویی می‌کنم تا بر آن به خواب روی،
خود را تمام خود را به تو می‌سپارم!
تا هر چه بخواهی از آن بیاشامی از آن برگیری
هرچه بخواهی از آن بسازی
هرگونه بخواهی باشم!
از این لحظه مرا داشته باش!
هرلحظه نزدیک‌تر به خدا
من باید فرود آیم!
نباید بنشینم!
سالهاست از آن لحظه که پر بر اندامم رویید
و از آشیان از بام خانه پرواز کردم
همچنان می‌پرم!
هرگز ننشسته‌ام
و دیگر سری نیز به سوی زمین و به سواد پلید شهرها
و بام‌های کوتاه خانه‌ها بر نگرداندم
چشم به زمین ندوختم
پروازی رو به آسمان
در راه افلاک
و هر لحظه دورتر و بالاتر از زمین
و هر لحظه نزدیک‌تر به خدا!
*
در آغاز
هیچ نبود
کلمه بود آن کلمه خدا بود.
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد
و زیبایی همواره تشنه‌دلی که به او عشق ورزد!
برگرفته از کتاب: هبوط در کویر
*
از دوزخ این بهشت رهایی‌ام بخش!
پروردگار مهربان من، از دوزخ این بهشت رهایی‌ام بخش
[دکتر علی شریعتی]

قطعه‌ی نیمایی زیر را برای مرحوم استاد شریعتی سروده‌ام؛
*
مرد اندیشه
روانت شاد باد ای مرد اندیشه
هنوز آثار جاویدت درون سینه‌ها باقی است.
تو در دل داشتی شور رسالت، عشق آیین را
و در آن روزگار مرگ آیین و اصالت‌ها
ز جان و دل زدی فریاد مظلومانه‌ی دین را
دل تو مهبط غم بود، دردت درد مردم بود
همه فریادهای مردم محروم
درون سینه‌ها گم بود
پر و بال ترا کندند اما روح تو شوق پریدن داشت
سراسر روح ناآرام تو چون موج دریا در تلاطم بود
تو ای اندیشه‌ی روشن!
از آنجایی که روحت بود ناآرام و طوفانی
ترا کشتند تا خاموش گردد، آتش آثار جاویدت
ولی هان ای مجاهد! ای ابرمرد جهان دین
ز خاک گور خود برخیز تا بینی پس از مرگت
پیام دلنشینت در دل دنیای دین پیچید
و نور روشن اندیشه‌ات در سینه‌ها تابید
تو ای توفنده چون دریا
در آن دوران
همه فریادهای تو
چو رعد روشنی بر آسمان قلب یاران روشنی بخشید
ندای روحبخش و دلنواز تو
جوانان را ز میخانه
به سوی مهد رشد ذهن انسانها
هدایت کرد
پس از ارشاد، دانشجوی راه تو
بدون هیچ ترس از آرمان تو
حمایت کرد
تو ای فریادهای خفته و خونین
هر آن شب می‌نشینم با غمت تنها
صدای گرم تو در خاطرم آید
درون عالم تنهایی خود در دل شبها
در آن حالی که از اندوه لبریزم؛
پیام دلنشینت در سرم آید
روانت شاد باد ای مرد برتر، مرد اندیشه
تو بر جان و دل مردم
روانی تازه بخشیدی
به نیروی پیام دلنشین خود،
بساط ظلم نامردان دوران را
در آن هنگامه‌های ظلمت اندیشه برچیدی
بدان ای راد مرد! ای یکه‌تاز صحنه‌ی پیکار!
همه آثار شورانگیز و جاویدت
نشان عشق و بيداري‌ است
هنوز آثار جاویدان تو در جوی رگ‌هامان
چون خون جاری است.

تهران ۱۳۶۴
فضل الله نكولعل آزاد

Www.lalazad.blogfa.com

دکتر علی شریعتی

نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۵ |