كمى هم از دوران گذشته عبور كنيم و حوادث پند‌اميز تاريخ را مرور!
اندر خيالات من آورده‌اند كه: در روزگاران كهن؛ ابله‌مردى از روى جهالت، بى‌دليل و بى‌تعمق و بدون‌تعقل و بدون به‌اثبات رساندن نظر خود، از همه‌كس و همه‌چيز شكايت و در نتيجه انتقاد مى‌كرد. اين نادان‌مرد، خود را دانا فرض و خنده‌ى تمسخرآميز حاضران را نشانه‌ى تأييد موهومات و ترهات و یاوه‌های خويش تلقى مى‌كرد!
عصر سپرى گشت و خورشيد در حال غروب بود. كوتاه‌انديشه‌ى ابله، بى‌هدف و سرگردان، براى گذراندن اوقات بيهوده‌ى خود به‌ قدم زدن در كوچه‌ها پرداخت. از قضا در راه با مرد عالمى روبرو شد كه به‌سرعت به‌سوى مقصدى روانه بود.
مرد جاهل گفت: كجا با اين عجله؟
مرد عالم توقف كرد و به مرد جاهل سلام! به كلام او اعتنايى نكرد و او را پاسخى نداد اما از او دعوت كرد تا به خانه‌اش قدم بگذارد و مرد جاهل سراسيمه دعوتش را پذيرفت. هر دو به راه افتادند. مرد عالم در راه بر سرعتش افزود و از مرد جاهل درخواست كرد كه تعجيل كند و بر سرعتش بيفزايد. مرد جاهل علت را جويا شد. مرد عالم در حين راه رفتن گفت: حال كه كنجكاوى و سوال خود را تكرار كردى، مى‌گويم: تعجيل مرا دو علت است و هر دليل را نيازى مبرم و محكم!
يكى اين‌كه؛ دل پيچه‌اى سخت مرا در برگرفته که تمام وجودم را به‌درد آورده که به احتمال قريب به يقين سردى كرده‌ام و يا مسموم شده‌ام!
در هر صورت نياز مبرمى به قضاى حاجت دارم.
دوم اين‌كه؛ هم اينك صداى اذان مغرب از مسجد به‌گوش خواهد رسيد و اگر ريا نباشد، من هميشه نمازم را اول وقت مى‌خوانم. تو مگر چنين نمى‌كنى؟
از آن‌جا که مرد جاهل هیچ‌زمان نماز به‌جا نمی‌آورد، سخنى بر لب نراند و ترجيح داد، هم‌چنان خاموش بماند!
بر سرعتش افزود و نفس‌زنان گفت: برويم! مى‌خواهم كمى استراحت كنم. مدتى است كه پاهايم را درد شديدى فرا گرفته است.
هر دو به خانه رسيدند. هوا كم‌كم به تاريكى مى‌گراييد.
مرد عالم بی‌درنگ شمعى را روشن كرد و مرد جاهل را دعوت به نشستن.
ناگاه صداى اذان به‌گوش رسيد. مرد دانا را که درد شديدى فرا گرفته بود، به‌سوى موال رفت و قضاى حاجت كرد! سپس وضو گرفت تا نماز خود را به‌جاى آورد. مرد جاهل طبق عادت زشت ديرينه‌ى خود براى اين‌كه سخنى بر لب رانده باشد؛ بدون تعمق گفت: صداى اذان را كه شنيدى، آیا بهتر نبود اول وضو مى‌گرفتى و نمازت را اول وقت به‌جاى مى‌آوردى و بعد به قضاى حاجت می‌پرداختى؟ بهتر نبود، تعجيل نمى‌كردى و خودت را نگاه مى‌داشتى؟
مرد عالم كه از خنده روده‌بر شده بود؛ شمع را جلوى صورت مرد نادان گرفت و نفس خود را در آن دميد. شمع خاموش شد.
مرد ساده‌لوح كه گمان می‌كرد، مرد عالم را از كلام‌ خود خوشنود و از اشتباهى بزرگ آگاه ساخته است؛ خنده‌ى تمسخرآميز او را نشانه‌ى تأييد كلام‌ خود دانست و با خنده گفت: سپاسگزارم! سپاسگزارم! مقبول خاطر افتاد؟ قابل نداشت! به انديشه‌ات راه نيفتاده بود! درست است؟ اين‌بار گذشت اما تا هنگامه‌اى ديگر به‌كوش تا رستگار شوى! اما عمل ابلهانه‌ات را درنيافتم. چرا شمع را خاموش و همه‌جا را تاریک كردى؟
مرد عالم شمع را روشن كرد و دوباره نفس خود را در آن دميد و با فوت خاموش نمود و بی‌درنگ گفت: يعنى اين‌كه؛ جواب ابلهان خاموشى است!  
فضل‌الله نكولعل‌آزاد. ۱۳۶۹ تهران. www.lalazad.blogfa.com
Www.fazlollahnekoolalazad.blogfa.com


برچسب‌ها: جواب ابلهان
نوشته شده توسط فضل الله نکولعل آزاد در یکشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۵ |